تجلی طه
 
  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

   


آذر 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30








جستجو








  رفتار آسمانی ...   ...

به نام الله….
عصر یک روز وقتی خواهر وشوهر خواهر ابراهیم به منزلشان آمده بودند هنوز دقایقی نگذ شته بود که از داخل کوچه سرو صدایی شنیده می شد

ابراهیم سریع از پنجره طبقه ی دوم نگاه کرد و دید شخصی موتور شوهر خواهرشان را برداشته و در حال فرار است

ابراهیم سریع به سمت درب خانه آمد و دنبال دزد دوید و هنوز چند قدمی نرفته بود که یکی از بچه محل ها لگدی به موتور زدو آقا دزده با موتور به زمین خورد

تکه آهنی که روی زمین بود دست دزد را برید و خون هم جاری شد

ابراهیم به محض رسیدن نگاهی به چهره پراز ترس و دلهره دزد انداخت و بعد موتور را بلند کرد و گفت: سوار شو! همان لحظه دزد را به درمانگاه برد و دست دزد را پانسمان کرد

کارهای ابراهیم خیلی عجیب بود و شب هم با هم به مسجد رفتند و بعد از نماز ابراهیم کلی با اون دزد صحبت کرد و فهمید که آدم بیچاره ای است و از زور بیکاری از شهرستان به تهران آمده و دزدی کرده

ابراهیم با چند تا از رفقا و نمازگزاران صحبت کرد و یه شغل مناسبی برای آن آقا فراهم کرد.مقداری هم پول از خودش به آن شخص داد و شب هم شام خورد و استراحت کردند

صبح فردا خیلی از بچه ها به این کار ابراهیم اعتراض کردند. ابراهیم هم جواب داده بود:مطمئن باشید اون آقا این برخورد را فراموش نمی کند و شک نکنید برخورد صحیح، همیشه کار سازه.

❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤

  همراه ابراهیم راه می رفتیم. عصر یک روز تابستان بود. رسیدیم جلوی یک کوچه. بچه ها مشغول فوتبال بودند. به محض عبور ما، پسر بچه ای محکم توپ را شوت کرد.
    توپ مستقیم به صورت ابراهیم خورد. به طوری که ابراهیم لحظه روی زمین نشست. صورتش سرخ سرخ شده بود.
    خیلی عصبانی شده بودم. به سمت بچه ها نگاه کردم. همه در حال فرار بودند تا از ما کتک نخورند. ابراهیم همینطور که نشسته بود دست کرد توی ساک خودش.
    پلاستیک گردو را برداشت. داد زد: بچه ها کجا رفتید! بیایید گردوها رو بردارید!
    بعد هم پلاستیک را گذاشت کنار دروازه فوتبال و حرکت کردیم. توی راه با تعجب گفتم:داش ابرام این چه کاری بود!؟
    گفت: بنده های خدا ترسیده بودند. از قصد که نزدند. بعد به بحث قبلی برگشت و موضوع را عوض کرد. اما من می دانستم انسانهای بزرگ در زندگیشان اینگونه عمل می کنند.


دوست دارم برادر ❤❤❤

التماس دعا…

موضوعات: انتظار  لینک ثابت



[دوشنبه 1396-03-29] [ 01:51:00 ق.ظ ]





  برادر شهیدم...   ...

​به نام الله…

سلام به همه ی دوستای عزیز وبلاگ نویس وهر عزیزی که این متنو میخونه، امروز تصمیم گرفتم تواین روزای عزیزشخص عزیز و بزرگواری رو به شما دوستای خوبم معرفی کنم شاید بشناسید… شایدم نه، در هر صورت میخوام همونطوری که من از داشتن این رفیق خوب لذت می برمو خوشحالم شما هم زمینه آشناییتون فراهم بشه و زندگی خوبی رو در کنار این شهید عزیز بگذرونید .

درسته این دوست، یه دوست شهیده کسی که تو زندگیم خیلی بهش مدیونم و بارها شده که پیوند دوستیمونو خودش محکم کرده ….

شهید ابراهیم هادی ❤❤❤

همون دوستی که خواستم امروز ازش بهتون بگم وهمینطور نحوه آشنایی خودم با ایشون رو…

 ابراهیم  هادی در اول اردیبهشت سال ۳۶ در محله شهید سعیدی حوالی میدان خراسان دیده به هستی گشود.او چهارمین فرزند خانواده به شمار می رفت.با این حال پدرش،مشهدی محمد حسین،به او علاقه خاصی داشت.

او نیز منزلت پدر خویش را بدرستی شناخته بود.پدری  که با شغل بقالی توانسته بود فرزندانش را به بهترین نحو تربیت نماید.  ابراهیم نوجوان بود که طعم تلخ یتیمی را چشید.از آنجا بود که همچون مردان بزرگ،زندگی را به پیش برد.دوران  دبستان را به مدرسه طالقانی رفت و دبیرستان را نیز در مدارس ابوریحان و کریم خان زند.سال ۵۵ توانست به دریافت دیپلم ادبی نائل شود.از همان سال های پایانی  دبیرستان مطالعات غیر درسی را نیز شروع کرد.

حضور در هیئت جوانان وحدت اسلامی و همراهی و شاگردی استادی نظیر علامه محمد تقی جعفری بسیار در رشد شخصیتی ابراهیم موثر بود.در دوران پیروزی انقلاب شجاعت های بسیاری از خود نشان داد.
او همزمان با تحصیل علم به کار در بازار تهران مشغول بود.پس از انقلاب در سازمان تربیت بدنی و بعد از آن به آموزش و پرورش منتقل شد.ابراهیم همچون معلمی فداکار به تربیت فرزندان این مرز و بوم مشغول شد. اهل  ورزش بود.با ورزش  پهلوانان یعنی ورزش باستانی شروع کرد.در والیبال و کشتی بی نظیر بود.هرگزدر هیچ میدانی پا پس نمی کشید.
مردانگی او را می توان در ارتفاعات سر به فلک کشیده بازی دراز و گیلان و غرب تا دشت ها ی سوزان جنوب مشاهده کرد.حماسه های او در این مناطق هنوز در اذهان یاران قدیمی جنگ تداعی می کند.
در والفجر مقدماتی پنج روز به همراه بچه های گردان های کمیل و حنظله در کانالهای فکه مقاومت کردند.اما تسلیم نشدند.سر انجام در ۲۲ بهمن سال ۶۱ بعد از فرستادن بچه ها ی باقی مانده به عقب،تنهای تنها با خدا همراه شد.دیگر کسی او را ندید. او همیشه از خدا می خواست گمنام بماند.چرا که گمنامی صفت یاران خداست.خداهم دعایش را مستجاب کرد.ابراهیم سالهاست که گمنام و غریب در فکه مانده تا خورشیدی باشد برای راهیان نور .گمنام است درست ،اما همیشه در ذهن قلبمان حفظش میکنیم هرگز فراموش نمیشوی برادر …بدان که سعی میکنم تمام زندگیم را از عشق و ارادت به تو لبریز کنم   .خداوند را بارها وبارها در زندگیم شکر میکنم که خواست واینکه طلبیدی من هم در زندگیم  برادر و دوستی به بزرگی و مهربانی ابراهیم هادی داشته باشم….







اما نحوه آشنایی من باشهید…



همه چیز از اونجایی شروع شد که خواهر بزرگترم از طرف بسیج دانشگاهشون راهی راهیان نور شدند ،بار اولش نبود اما همچنان  ذوق برای این سفر داشت …درسته این اردو مثل باقی اردوها آنچنان منظره ی خیره کننده ای نداره  و سرسبز و پر چمن نیست اما همین قدم روی قدم های شهدا گذاشتنه که یه آرامش عجیبی رو به درون آدما تزریق میکنه ،آرامشی که وصف نشدنیه…

اما اینکه این داستان ربطش به من چیه اینه که در سفر به دانشجوها یه کیف بزرگ با محتویاتی که مربوط به همون سفر بود هدیه دادند بعد از برگشتن خواهرم کنجکاو شدم ببینم چه چیزی قسمتشون شده به خاطر همین همه ی محتویات کیف رو بررسی کردم :عکس های شهدا ،خاطراتشون،مهر و تسبیح و..یه کتاب با عنوان سلام بر ابراهیم داخل اون کیف بود رو چهره ای که رو این کتاب ترسیم شده بود کمی مکث کردم خودش بود طلبیده بود چرایش را نمیدونم ولی خواست ،چهره ی این شهید برام غریب نبود اما شناختی از این بزرگوار نداشتم اهل مطالعه نبودم  و خوندن کتاب حوصلمو سر میبرد خیلیم کم پیش میومد کتاب بخونم …نمیدونم چی شد ولی خوندم ،برام سوال شد این شهید کیه؟!چرا یه کتاب کامل بهش اختصاص داده شده …خوندم ،خوندمو تازه متوجه شدم که چقدر دور بودم از شهدا ،که چرا این قدر بد زندگی کردم احساس کردم زندگیه این شهید با همه فرق داره  بدجور دلم هواشو کرده بود دلم میخواست ببینمش خودم یه بار از طرف مدرسه به راهیان نور رفته بودم اما به خاطر بارونی که هممونو غافلگیر کرده بود نتونستیم همه جا بریم خیلی دلم خواست همون لحظه ای که مشغول کتاب خوندنم تو کانال کمیل بودم اما مطمئنم یه آرزو نمیمونه برام ان شاالله قسمت میشه و میرم.  خوندن اون کتاب حس عجیبی رو بهم داد اونجا بود که برای خودم انتخابش کردم به عنوان یه رفیق ،یه برادر …بعد از خوندن اون کتاب خیلی اتفاق ها افتاد تا بهتر بشناسمشون و بارها وبارها شده که تو شرایط بد دستمو گرفت.

فقط من رو نه خیلیارو به عنوان دوست قبول کرده…

باور کنین میتونید به عنوان بهترین دوست روش حساب کنین …

خیلی دوست دارم برادر شهیدم❤❤❤


التماس دعا…

nt-size: 12px;">

موضوعات: انتظار  لینک ثابت



[شنبه 1396-03-27] [ 06:19:53 ب.ظ ]





1 2

  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

 
 
 
 
مداحی های محرم