به نام الله❤❤❤
سکوتی غریب و دلگیر تمام فضای کربلا را فرا گرفته است
و سیاهی شب وادی طف را در مشت
و فقط باد گرمی از سوی فرات به خیمه ها می وزد
، هر از چندی صدای قهقهه کودکی که مادری را به بازی گرفته است
سکوت را بر هم می زند
عباس علمدار سپاه حسین کمی آنطرفتر با زهیر قدم میزند
و از رزم فردا می گوید
و گهگاه لبخندی مردانه همزمـان بـر لبـان هر دوشان می نشیند
و هر دو خوب می دانند که فردا چشمهای امید بسیاری
بر بازوان این دو دوخته خواهد شد
حبیب آتشی بر افروخته و در پناه روشنایی آن شمشیرش را صیقل می دهد
و زیر لب زمزمه کنان شعر می خواند
و پیداست خویشتن را مخاطب کلماتش قرار داده
و برای فردا آماده می شود
بریر با فاصله کمی از حبیب آرام آرام قرآن می خواند
و قطرات اشکش همچون دانه های الماس بر گونه هایش می لغزد
و زمین تشنه کربلا را سیراب میکند
، گاه سر از گریبان میگیرد و با گوشه چشم حبیب را می نگرد
و باز مشغول تلاوت می گردد
سالار شهیدان بخوبی می دانست
که مسئله وداع را بایستی بر خواهر تصویر کند
خواهرش را به آرامی صدا کرد
پرده خیمه بالا رفت و زینب با دیدن برادر چون همیشه خندید
زینب از خیمه بیرون آمد و با اینکه می دانست برادرش خبر خوشی برایش ندارد
گوش جان به سخنان حسین سپرد
، سخن از دلتنگی ها بود و درخواست تحمل .
سخن گفتن با تو هیچگاه تا این اندازه برایم دشوار نبوده است
، خواهرم کلمات بسختی برای ادای سخن بدام زبان می افتد
و اگر نبود مسئولیت سنگینی که بر دوش توست
بخدا قسم هیچگاه حاضر نمی شدم فشار و اندوهی را بر قلبت تحمل کنم ،
زینبم بیش از پنجاه سال است که مرا می شناسی
و خیلی خوب می دانی که چقدر برایم عزیز هستی ،
تو برای من تنها یک خواهر نبوده ای ،
دردهای سنگین دلم را همیشه با تو می گفتم
و سخنان زیبای تو همیشه مرهم زخمهای دلم بود زینب جان ،
وقت تنگ است و تا به صبح چیزی نمانده است ،
از صبح که نبرد در می گیرد تمامی زنان و کودکان حرم را در خیمه ای گرد آور
و خود مواظبشان باش تا احدی از خیمه خارج نشود ،
نظاره اجساد خون آلود شهیدان شاید برای همگان قابل تحمل نباشد
زنان شوی مرده را آرامش بده و کودکانشان را در آغوش بگیر
و مگذار شیون طفلی به خیمه های عمر سعد برسد ،
، خواهرم با اشکهایت بی صبرم مکن
، مبادا فردا وقتی نوبت من فرا رسد از خود بیخود شوی
و در پی ام به میدان آیی ، جان حسینت تحمل کن
۸۴ زن و کودک جز تو پناهی نخواهند داشت ،
استوار باش نمیگویم گریه نکن نه ، ولی بیصدا
حتی صدای شکستن بغضت را جز خدا نباید بشنود .
خواهرم ، کودکانم را بسیار مواظبت کن
آنها پس از من به خیمه ها یورش می آورند
و به قصد غارت بر طفلان نیز رحمی نمی کنند ،
من تا توانسته ام خارهای این اطراف را چیده ام
تا به هنگام فرار ، گامهای بچه ها را جراحتی نرسد .
زینبم درباره رقیه به تو سفارش می کنم ،
بعد از اصغر او را بسیار دلتنگ خواهی یافت
بیش از هر کس به او بپرداز ، هر گاه از فراز شتری بر زمین میافتد
پیاده شو و آرامش کن .
—————————————————————————
و فردا
زینب خوب مي دانست که اين آخرين تصويرهائي است که مردمک چشمش از حسين (ع) بر ميدارد ،
يک لحظه نگاه از او نميگرفت ،
برادر به خيمه ها سر کشي ميکرد ،
باز مي گشت و با باقي مانده سپاه نورش سخن ميگفت ،
فرزندان خردسالش را نوازش ميکرد ،
گهگاهي هم براي چند لحظه بر تيرک خيمه اي تکيه ميداد و نفسي تازه ميکرد ،
و زينب يک آن از او غافل نبود ،
روز اولي که زینب به دنيا آمد پيامبر در آغوشش کشيد و زینب گريه ميکرد ،
قنداقه اش را بدست پدرش علي دادند دختر همچنان ميگريست ،
مادر مهربانش او را به سينه چسباند ، چشمان کوچکش امان نميداد
امام حسن دو ساله نوازشش کرد فايده اي نداشت ،
زينب را در آغوش حسين يک ساله گذاردند ،
صداي ضربان قلب حسين آرامش کرد و گريه قطع شد
و نو رسيده زهرا در آغوش برادر به خواب رفت
و يا آنگاه که عبدالله جعفر براي ازدواج با او با اميرالمومنين سخن مي گفت ،
فرمود :
به عبدالله بگوئيد به شرطي که : ازدواج ما سبب دوري از برادرم نگردد ،
در هر سفر که او رود من نيز با او باشم .
و اکنون حسينش براي هميشه از او فاصله مي گرفت ،
از يک سو جذبه عشقي مقدس او را بدنبال برادر ميکشاند
و از سوي ديگر مسئوليت سرپرستي دهها زن و کودک ،
و سنگين تر از آن رسالت ابلاغ پيام خون برادر او را بر جاي ميخشکاند ،
حسين سوار بر اسب آرام آرام در افق صحرا محو مي شد ،
هيچگاه چون اين لحظه اينقدر در عشق يک ديدار بي تاب نبود
که امام عالمیان به فريادش رسيد ،
سفارش آخرين مادرش زهرا چون تحفه اي الهي تمام فضاي خاطرش را به شوقي کشيد ،
بي درنگ به دنبال برادر دويد و از ناي جان فرياد ميزد که
« مهلاً مهلا ، يابن الزهرا » ، اي پسر فاطمه لحظه اي درنگ کن ،
تو گوئي امام شهيدان نيز منتظر همين يک صدا بود ،
پاي اسب بر زمين خشکيد ، حسين با عجله روي بسمت خيام و بلافاصله از اسب به زير آمد ،
اکنون خواهر و برادر دور از همه ، با هم راز ميگويند :
« يا حسين ، مادرم گفته بود که در چنين لحظه اي زير گلويت را ببوسم » ،
حسين لبخندي زد و به آسمان خيره شد تا خواهري که اکنون در آتش فراق آب مي شد بر حنجره اش بوسه زند
و باز سوار رو به ميدان براه افتاد .
خواهر آرام آرام اشک ميريخت و تا حسين در خيل سپاه عمر سعد گم نشد به خيام باز نگشت ،
به فرمان برادر هيچ کس حق ندارد از خيام بيرون آيد ،
زينب سعي دارد در پيش چشم اهل حرم خسته و نالان ننماياند ،
کنار کودکي از فرزندان شهدا زانو ميزد و با لبخند نوازشش ميکرد ،
اما خدا ميدانست که در دل خود چه طوفان غمي دارد .
هر گاه طول خيمه را ميپيمود بي اراده از در چادر ، نگاهي بسوي ميدان مي افکند
و چيزي زير لب زمزمه ميکرد ،
مدتي بود که ديگر تکبير حسين بگوش نميرسيد ،
که ناگاه صداي شيون غريبي ،
او را متوجه بيرون خيام کرد ،
اهل حرم چيزي ديده بودند و از غم بر سر و سينه ميکوفتند ،
سراسيمه پرده خيمه را کنار زد ، اسب سفيد حسين بود بدون سوار و خسته ،
خون سرخ تک سوار شهادت يالش را خضاب کرده بود ،
زينب بي درنگ به سمت گودال قتلگاه ميدويد ،
گوئي عشق در برابر عقل قدرت نمائي ميکرد ،
دختر حسين آرام صورت اسب را ميان دستان کوچکش گرفت :
« اي ذوالجناح ميدانم چه پيامي داري ، اما سئوالم را پاسخ ده ،
آيا پدر مظلومم با لب تشنه جان داد يا نه ؟ … »
اکنون ميرفت تا جانسوزترين صحنه آفرينش به روي پرده وجود آيد .
گامهاي زينب لحظه اي بر فراز تلي که بعدها بنام خود او نامگذاري شد قرار گرفت ،
چشم بر گودال دوخت ، از دور صحنه اي را ديد که هرگز قصد باورش را نداشت
با عجله به سمت پیکر حسين سرازير شد
در چند قدمي جسم خونين ابي عبدالله ايستاد
و بعد آرام آرام و با احترامي شگرف بطرف برادر گام زد .
اي آسمان کربلا تو شاهدي که در آن لحظه بر زينب چه گذشت ،
زانوانش که ديگر تاب ايستادن نداشت بر بالين حسين بر زمين بوسه زد
و همانگونه که با قطرات اشکش بدن خونين حسين را شستشو ميداد ،
با پنجه هاي لرزانش نيزه هاي شکسته را کنار ميزد
و زير لب فقط يک ندا : « انت اخي وا محمدا واعليا » ،
——————————————————————————–
قريب بر 360 ضربه شمشير و نيزه ، از يک پيکر چه باقي ميگذارد ،
زينب ، به ياد آورد زماني را که پيامبر حسين خردسال را بـر دوش ، ميگرفت
و در کوچـه هاي باريک مـدينـه مدام فرياد ميزد : « حسين از منست و من از حسين » ،
و اکنون بوسه گاه پيامبر با تير سه شعبه دريده شده بود ،
به رسم حجت و وداع براي بوسيدن روي برادر تصميم گرفت که …. اما نه ، خداي من ….
ناچار خم شد و لبها را به رگهاي بريده مردي گذارد که 1400 سال بعد
عاشقان نوجوانش پیشانی بند عشق او بر سر بسته
و براي انتقام خون پاکش تمام بيابانهاي جنوب ايران را به آتش عشق کشيدند .
آنها به شوق وصال او در نيمه هاي شب از اروند گذشته
و سه راه شهادت را در شلمچه براي عشق به يادگار گذاردند ،
و از خاکريزهاي بوي خون گرفته عبور کردند ،
اربعین حسینی بر همه ی عاشقان حسین(ع)تسلیت باد???
التماس دعا…